سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

محرم 93

ماه محرم امسال بیشتربا  بابا بیرون بودی ومیرفتی هییت عموینا اونجا دیگه همه حسابی تحویلت میگرفتن و بهت ذوق میکردن خیلی بابا موفق نشده بود ازت عکس بگیره چندتا دونه عکسه که برات میذارم البته کیفیت خیلی خوبی ندارن   اینجا بغل بابایی پدر بابا حمیدی     ...
14 آبان 1393

بیست ویک ماهگی

عززززیزم، قندعسلم بیست و یک ماهگیت مبارررک این روزا خیلی شیرین شدی روزبه روز بیشتر خودتو تو دل ما و اطرافیان جا میکنی ماه محرمه  و من عاشق امام حسین مامان دلم تو رو روزا خیلی میگیره دیروز داشتم یه نوحه گوش میدادم یه کوچولو چشام بارونی شد داشتی بازی میکردی دست از بازی کشیدی اومدی روبروم ایستادی اول لباتو غنچه کردی و سرتو آوردی جلو منم فکرکردم میخوایی صورتمو ببوسی تا سرمو آوردم جلو چشم مو بوسیدی وای نمیدونی چه حالی شدم یه آن با خودم گفتم هدیه الهی از این بالاتر باداشتن تو دیگه  واقعا حاجتی نمی مونه...   ...
10 آبان 1393

سفربه استانبول

سی ام مهرماه رفتیم استانبول پرواز ساعت شش صبح بود ساعت سه تو فرودگاه امام بودیم اونجاخیلی ساکت بودی و اصلا اذیت نکردی ولی تو هواپیما تا تونستی تلافی کردی وارد فرودگاه اتاتورک که شدیم دیگه خودتم خسته شده بود تورلیدر منتظرمون بود ساعت ده صبح به هتل کاروانسرای رسیدیم هتل خیلی تمیزو مرتبی بود و کارکنانش برخوردشون عالی بود از شانس خوب ما اتاق خالی داشتن وما تاساعت دو معطل نشدیم هتل خیلی نزدیک به میدون تکسیم بود و خیابون استقلال بعد از اینکه آماده شدیم از هتل زدیم بیرون و تومیدون تقسیم تا چشمت به کبوترها خورد دیگه سراز پا نمشناختی و دنبال پرنده ها بودی تا بگیریشون  تاشب تو خیابون استقلال چرخیدیم و خرید کردیم فردا صبح گشت شهری داشتی...
5 آبان 1393
1